دلی که می شود از غصه تنگ،می ترکد چه جای دل که در این خانه سنگ می ترکد! در آن مقام، که خون از گلوی نای چکد عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد چنان درنگ به ما چیره شد، که سنگ شدیم دلم از اینهمه سنگ و درنگ می ترکد.... خیلی دلم گرفته از آدمای شهرمون. از اینکه... چند وقت پیش واسه اینکه از تنهایی و بیکاری فرار کنم افتادم پی کار پیدا کردن. هر روز که می رفتم غمم بیشتر می شد . آخه هر روز بیشتر حالمو می گرفتن. یکی می گفت شما همیشه اینقدر ساده و محجبید؟ یکی می گفت دلیل نداره توی محل کار چادرت روی سرت باشه! یکی می گفت اصلاً به قیافه ات نمی خوره دنبال کار بگردی ؟ یکی گفت اصلاً بابات خبر داره که تو اومدی اینجا؟ یکی دیگه آب پاکی رو رو دستم ریخت و گفت: تا وقتی این پارچه سیاهو رو سرت داشته باشی کسی بهت اعتماد نمی کنه!... دلم گرفت... اما یه دفعه خومو تو شیشه یه مغازه دیدم... این من بودم با همون پارچه ی مشکی روی سرم. خیلی قشنگ و زیباتر از اونا بودم خنده ام گرفت و به خودم گفتم :(زیر این چادر توی دل تو یه جرأت، یه اراده، یه قدرت بزرگ وجود داره! تو با همین چادر همه کاراتو انجام دادی. دوربین تصویربرداری رو روی شونه ات نگه داشتی اما چادرت کنارنذاشتی . با همین چادر پا به پای همه کار کردی پس هنوز میتونی نشون بده که میتونی چون اونا می گن نه تو نگو نه! اونا می گن تو بگو آره! حالا برگشتم دوباره با همون اراده قبلی با همون قدرت و اومدم بگم من می تونم! حجابم محدودیت نیست مصونیت منه!...
سیب سبز یعنی سبز حتی در خزان بی اعتقادی ما آدمها!... من هنوز سبزم و منتظر باران رحمت دوست...
|